حکایت هایی از ملانصرالدین
اختلاف رنگ
روزی مردی که موهایی مشکی و ریشی سفید داشت وارد مجلسی شد که اتفاقا� ملانصرالدین در آن حضور داشت. از ملانصرالدین درباره اختلاف رنگ میان ریش و موهای آن مرد سوال کردند. ملا جواب داد: سیاهی موی سر و سفیدی ریش او نشان می دهد که مغزش کمتر از چانه اش کار کرده است.
خر گمشده ملانصرالدین ده تا خر داشت. روزی سوار یکی از آنها شد و بقیه خرهایش را شمرد. اما هر چه می شمرد می دید یکی از آنها کم است. بالاخره چند باری هی سوار شد و هی پیاده شد و عاقبت از روی خر پایین آمد و گفت: خر سواری به گم شدن خر نمی ارزد.
از ملانصرالدین پرسیدند: شراب گرم را چه می نامند؟ ملانصرالدین گفت: گرم شراب. باز پرسیدند: اگر سرد باشد چی؟ ملا گفت: ما آن را زود می خوریم و مجال نمی دهیم که سرد شود.
ملانصرالدین گوسفند مردم را می دزدید و گوشتش را صدقه می کرد. از او پرسیدند: این چه کاریست که می کنی؟
ملانصرالدین در صحرایی نشسته بود و داشت مرغ بریانی را می خورد. رهگذری به او رسید و گفت:ملا! اجازه بدهید من هم یک لقمه بردارم. ملانصرالدین جواب داد: خیر اجازه نمی دهم چون مال کسی است. رهگذر گفت: شما که خودتان مشغول خوردنش هستید. ملا گفت: درست است، ولی صاحب این مرغ آن را به من داده تا من آن را بخورم نه کس دیگری.
روزی چند تا بچه شیطان در کوچه ای سرگرم بازی بودند که چشمشان به ملانصرالدین افتاد. بچه ها با هم قرار گذاشتند که به هر دوز و کلکی شده کفشهای ملا را بدزدند. بعد رفتند کنار درخت تنومند و پر شاخ و برگی ایستادند و طوری که ملا بشنود گفتند: همه اهل محل می گویند تا به حال هیچ کس نتوانسته از این درخت بالا برود. ملا رفت جلو، نگاهی به درخت انداخت و گفت: اینکه کاری ندارد من خیلی راحت می توانم از آن بالا بروم. بچه ها گفتند: اگر راست می گویی برو بالا ببینیم. ملا کفشهایش را در آورد و گذاشت زیر بغلش و شروع کرد از درخت بالا رفتن. بچه ها گفتند: ملا! چرا کفشهایت را با خودت می بری؟ ملانصرالدین جواب داد: شاید آن بالا جایی بود که لازم شد کفش بپوشم.
روزی ملانصرالدین مردی را دید که دهانش باز است و دارد خمیازه می کشد. ملانصرالدین نزدیکش شد و در گوشش گفت: حالا که دهانت باز است عیال بنده را هم صدا کن.
یکی از دوستان ملانصرالدین به کنایه از او پرسید: اگر بگوئی خدا کجاست یک سکه به تو می دهم.
روزی ملانصرالدین دستمالش را گم کرده بود� نشسته بود و داشت گریه می کرد، دوستانش از او پرسیدند چرا گریه میکنی؟
روزی ملانصرالدین خرش را گم کرد� بعد کمی فکر کرد و سر بر زمین فرود آورد و سجده کرد� همه گفتند چرا عبادت میکنی؟
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد، و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند.
یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی را آورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
روزی ملانصرالدین بالای منبر رفت و یک آیه خواند: "و ما نوح را فرستادیم�" بعد هرچه کرد ادامه آیه را یادش نیامد تا اینکه یکی از حضار گفت: ملا معطلمون نکن. اگه نوح نمی یاد یکی دیگه رو بفرست!
الاغ ملانصرالدین روزی به چراگاه حاکم رفت. حاکم از ملا نزد قاضی شکایت کرد. قاضی ملا را احضار کرد و گفت: ملا ماجرا را توضیح بده. ملا هم گفت: جناب قاضی. فرض کنید شما خر من هستید. من شما را زین می کنم و افسار به شما می بندم و شما حرکت می کنید. بین راه سگها به طرفتان پارس می کنند و شما رَم می کنید و به طرف چراگاه حاکم می روید. حالا انصاف بدید من مقصرم یا شما؟!
ملانصرالدین در عرصه ی مسابقه بر اسبی بنشست و یال اسب در دست گرفت. اسب تاختن آورد و ملا از پشت آن لغزید و از ابتدای یال به انتهای دمب آن رسید ! پس آواز در داد: آهای! آهای �! این اسب تمام شد یک اسب دیگر بیاورید!!!
زمون قدیم داروغه ها برای جمع آوری خراج و مالیات حاکم الاغ ها را می گرفتند.
روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن.
روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت: ملا قیمت من چقدر است؟
روزی ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به او تعارف نکرد!
روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟
روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟
روزی از ملا پرسیدند: شما چند سالگی داماد شدید؟
روزی جنازه ای را می بردند. پسر ملا از پدرش پرسید: پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد. |
حقیـقتی دربـاره بنـزین که شایـد نمی دانیـد
انـــواع چـای های گـیـاهی و خـواص آنـهــا
غذاهای مفیــد و مضــر بـرای خـواب
آنچـه سرآشپـزها به شـما نمی گویند
نـکاتی دربـاره دکوراسیـون منـزل
چگونه غذاهای مان را خوش طعم تر کنیم؟
چگونه یک عطر خوب و خوشبو بخریم
404408 بازدید
26 بازدید امروز
61 بازدید دیروز
356 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian